آخر مرا به جای تو باشد کسی دگر
نه نه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حق صحبت شب های تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشق تو از سر شود برون
باور مکن که مهر تو از دل شود به در
در انتظار باد صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حال گلستان کنم خبر
هرک آورد به من ز عرق چین او نسیم
در پای او کشم صدف چشم پرگهر
دستم گرفته ای و قسم یاد کرده ای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاری ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علی رغم ما که باز
هرگز دگر به کوی نزاری مکن گذر
محکم نصیحتی ست که در گوش کرده ای
ای نور دیده مرحمتی کن به یک نظر